سرمست از میزان بارندگی های بیش از حد انتظارمون توی زمستون سال گذشته، امیدوار از شنیدن زمزمه هایی مبنی بر پایان دوره ی طولانی خشکسالی و شروع یه دوره ی چند ساله ی ترسالی، شگفت زده از گذروندن اردیبهشتی غیرمعمول و غیر گرم!! اونم توی بندرعباسی که بغل خط استواست؛ حالا اومدیم و اومدیم و مستقیم وارد جهنم سوزان خردادماه شدیم تا یه بار دیگه بهمون یادآوری بشه این اصل مهم زندگی که قرار نیست واقعیت های اصلی تغییر کنن. یعنی از اول هم قرار نبود.
وقتی دیگه توی روستاها هم حتی خانوم های مسن همه چیو میندازن گردن پدیده ی  Global warming ما توی ماشین هامون زیر باد خنک کولرها با همدیگه پچ پچ میکنیم که " آقا نعمتی، خدا رحمت کنه اموات مخترع کولر گازی رو، آخه بدون اون مگه میشد اینجا دووم آورد؟! " اما نمی دونیم همین کولر گازی ها شاید، شاید، خودشون بخشی از مشکل اند و اگه همه شون با همدیگه برای یه مدت خاموش میشدن شاید، شاید، یه چند درجه ای هوا خنک تر میشد.
شرکت توزیع برق اینروزها هشدارها و تذکراتش رو در مورد رعایت میزان مصرف برق بیشتر کرده، مجموعه ای از طرحهای تشویقی و تنبیهی، اما من میگم اینا تقلا توی سطل کره است، دست و پا زدن توی یه شرایط سیال و غیر ثابت که احتمالا هیچ وقت هم اون شرایط ثابت نشه.
یه چیزی هست، اونم اینکه ما خیلی پوست کلفتیم، خیلی. حالا واقعا برای چی؟ نمیدونم!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸ساعت   توسط امیرعلی  | 



دو تا دزد ناشی ، که صورتشونو با جوراب سیاه زنونه پوشوندن و اسلحه هم دارن ، وارد یه نون باگت فروشی میشن تا مثلاً دخلشو خالی کنن ! نون باگتیه رو هم سارا خانم ِ زیبارو با وام خود اشتغالی و کمی هم کمک پدرش باز کرده ، تا اگه نتونسته از لیسانس جغرافیای سیاسیش جایی استفاده کنه ، لااقل مهارت ِ پخت و پزش رو یه جا به کار بگیره . بعد یکی از دزدا که سعی میکنه صداش شبیه آدمای خشن و خیلی جدی بنظر بیاد ، یه کیسه ی سفید میده دست سارا و داد میزنه :
« اگه جونتو دوست داری ، هر چی پول داری رو میریزی این تو . »
اون یکی دزده هم به کمک رفیقش میاد و داد میکشه :
« د یالا زود باش ، مگه کری ؟ »
سارا هم که پیداست اصلاً انتظار همچین سرقت مسلحانه ای رو از نون باگت فروشیش نداره ، و از طرفی مثه تمام این جوونایی که به هزار بدبختی وام خود اشتغالی گرفتن و حاضر نیستن حتی به قیمت جونشون یه قرون از این وامو دور بریزن ، مردد از دهنش این جمله میاد بیرون که : 
« ولی الان هیچ پولی توی صندوق نیست . » 
« چی ؟! » ( جوون اولی با ناباوری واکنش نشون میده )
« مثه اینکه از جونت سیر شدیا ؟ » ( جوون دومی هنوز لحن تهدید آمیزشو حفظ کرده )
« دروغ نمیگم بخدا ، می تونید خودتون بیائین نگاه کنید ( ولی داشت مثه سگ دروغ می گفت و البته ول کن هم نبود و ادامه داد ) راستش من همیشه همین موقع ها مغازه رو باز می کنم و تا الان هیچ مشتری ای نداشتم . شما اولین نفرایی هستین که اومدین تو . »
دو تا جوون با نگرانی همدیگه رو نگاه می کنن ، توی بد موقعیتی گیر کردن و بدتر از اون اینکه هیچ کدومشون هم نمی دونه قدم بعدی چی باید باشه . بعد از چند لحظه سکوت ، سارا به کمکشون میاد ، البته با چاشنی برق ِ بچه زرنگ بودن توی کنج چشماش :
« می خواین یه خورده از این کلوچه شکری ها بهتون بدم ؟ »
« چی ؟! » ( جوون اولی با حرص واکنش نشون میده )
« ما رو مسخره میکنی ؟ » ( جوون دومی ول کن این لحن تهدید آمیزش نیست ) 
« نه بخدا ، گفتم من که پولی ندارم اینجا ، شما هم بالاخره زحمت کشیدین ، یه جوری نشه که دست خالی بخواین برگردین . ( بعد ادامه می دهد ) راستش کلوچه شکریای مغازه منو خیلیا میبرن و خیلی هم ازش تعریف می کنن ، فکر کنم شما هم بدتون نیاد . »
دو جوان مردد به همدیگر نگاه می کنند . بعد جوان دومی با بی میلی می گوید :
« خیلی خب ، پس فقط کیسه مونو پر کن بی زحمت . »

 

پ ن : یه نوشته از حدود دو سال پیش ِ همین وبلاگ .

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴ساعت   توسط امیرعلی  | 



« خب بعدش چی شد ؟ » 

« بعد از آن روز ، شیطان دیگر آن شیطان سابق نبود . اغلب او را نشسته در کنجی ، غرق در تفکر می یافتی . گاهاً با خودش بلند بلند حرف می زد ، در انجام پروژه های خباثت آمیز ، دیگر آن تمرکز همیشگی را نداشت و حتی بعضاً در راه بازگشت به خانه گم می شد !
به این سوال بنیادی رسیده بود که : « که چه بشود ؟ » دشمنی با موجود ضعیف و احمقی که حتی شایستگی نشستن بر جایگاه دشمن را هم ندارد ، واقعاً چه ارزشی داشت ؟ آیا آن ماجرای نافرمانی مشهور ، صرفاً یک اشتباه کودکانه از جانب او نبود ؟ آتش ، خاک ، گل کلم ، دستمال توالت ، ... واقعاً چه مزیتی بر یکدیگر دارند ؟ گردن کشی در مقابل خدایی که شوخی ندارد ، خدایی که وقتی گفت جهنم سوزان ، منظورش دقیقاً جهنم سوزان با همه ی ابعاد کیفی آن است ؛ به کجا ختم می شود ؟ آنهمه سال عبادت ، آنهمه سال بندگی را آیا خیلی ارزان از دست نداد ؟
و تفکراتی شبیه به اینها که شیطان را کلافه کرده بود و او را هر لحظه از شلوغی دنیای آدمیان دور و دورتر می کرد . آنقدر دور که دیگر جز مزرعه ای کوچک و کم حاصل چیزی به چشم نمی خورد .  

پیرمرد پرسید :
- « چی می خوای غریبه ؟ »
- « کار ، کار یدی ! »
- « کار می خوای ؟ »
- « آره . هر کاری باشه خوبه . از پسش بر میام . »
- « ولی من پولی ندارم بهت بدم »
- « پول نمی خوام . یه جا برا خواب بهم بدی و سه وعده غذای خیلی مختصر ، برام کافیه . »
- « اهم . . . خیلی خب . . . حالا که خودت می خوای قبوله . » 

و شیطان شروع کرد به بیل زدن زمینی که حتی درست نمی دانست کجای این دنیاست .  

                                                                                            ادامه دارد  . . .
 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳ساعت   توسط امیرعلی  | 



- : «  یکی بود ، یکی نبود ...

زیر این گنبد کبود ...

غیر از خدای مهربون ...

قطعاً موجودات دیگه ای هم بودن !! که جیغ می کشیدن ، داد می زدن ، خنده می کردن ، ساکت بودن ، اخم می کردن ، اشک می ریختن و خلاصه اینجوری روزشون شب میشد و شب شون روز .
بعله بچه های من ، زیر این گنبد کبود ، هیچ جا نبود خالی از جنب و جوش و سرور . گل سرسبد مخلوقات خدا ، بدون اینکه واقعاً بدونیم چرا ، انسان بود . با این وجود ، کوچولوهای نازنینم ، قصه ی امشب ما ، نه راجع به خدا و فرشته ها بود و نه راجع به آدمها . قصه ی امشب ما ، راجع به اونیه که کمتر تو قصه ها ازش صحبت شده . قصه ی امشب ما ، قصه ی اونیه که اسمش بیاد ، جیغ و ترس و تنفر میاد به یاد . قصه ی امشب ما ، قصه ی شیطونه ، شیطون .
این موجود زشت و بد ذات و پلیدی که بی هیچ دلیل قانع کننده ای ، کینه ی آدمیزادو به دل گرفت و دنیا شد اون چیزی که نباید میشد . یعنی هر چی آتیشه ، فی الواقع از گور اون کینه توز بدکردار بلند میشه . کسی که هر چی از بدیش بگیم باز کم گفتیم . مسئول مستقیم گندابی که خیلی از آدمها داخلش غوطه ورن . اما تو رو خدا نزارید منم مثه آخوندا حرف بزنم . جای شنیدن حرفای آخوندی ، یا پای منبره ، یا پای تلویزیون ملی . شما اینو بهتر از من می دونید . اینجا جای حرفای تازه است . داستان هایی که تابحال جور دیگه ای جریان داشتن . داستان هایی که شما رو غافلگیر می کنن :  

سالها پیش ، شیطان سرمست از آتش افروزی و خانه خراب کنی در میان انسانها ، مغرور از فریبکاری و نیرنگ بازی  ، و این موضوع که کمتر بنیانی پیدا میشد که او اراده به تخریب آن می کرد و کسی می توانست در مقابل اراده او ایستادگی کند ؛ به لب چشمه ای رسید .
از آنجایی که شیطان هم همچون انسان سرشار از احساس بود ، سرشار از تفکر بود ، سرشار از پیروی از خواسته های دل ، یا دست کم در ذاتش با چنین مسائلی بیگانه نبود ؛ و از آنجایی که بارها دیده بود انسانها بعد از شستن دست و صورت در آب چشمه از این رو به آن رو می شوند ، انرژی تازه ای می گیرند و لبخندی دلنشین می نشست بر روی قیافه های بلاهت بارشان ، هوس کرد قدری از آن آب خنک چشمه را به صورت بزند .
اما همین که صورتش را به آب زلال و شفاف و آئینه گون چشمه نزدیک کرد ، گذشته اش را چونان تصاویری زنده ، در آن سطح صاف و درخشان دید . چشمه به یکباره پر شد از خون ، آتش ، ضجه ها ، گریه ها ، بغض ها ، آدم ها ، آدم ها ، مرگ ، نابودی ، تاریکی ، . . . .
اینها را که دید به خلاف همیشه و بطرز غریبی به نفس نفس زدن افتاد . او شیطان بود ، قاعدتاً باید از این چیزها لذت می برد ، همانطور که تابحال برده بود .  دست بالا اینگونه مسائل نمی بایست او را ناراحت می کرد ، به هر حال این سرنوشتی بود که از آن برای هیچ کس گریزی نبود . ولی چرا برای یک لحظه چیزی در او فرو ریخت ؟ ندایی در درونش پیچید که : « این حق آدم هاست . حق موجودات بی ارزشی که ما را از جایگاه همنشینی با فرشتگان به زیر کشیدند . » بله این حق آدمها بود . بله این حق آدمها بود .
ولی بین من و شما بماند بچه های عزیزتر از جانم که بعد از دیدن آن تصاویر در چشمه ، انگار چیزی عوض شد . 

                                                                                                     ادامه دارد  . . .

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۳ساعت   توسط امیرعلی  | 



شب شده . به قول خواص ، ساعت ِ بیست و دو !

                                   

چراغ های اکثر خونه ها روشنه . صدای قار و قور کولر گازی ها هم بلند . اما در مجموع محله از تب و تاب افتاده . مردم یحتمل شکم هاشون دیگه پر شده و دمرو جلو تلویزیون دراز کشیدن و دارن سریال آخر شب شونو می بینند . من اما تازه کارم شروع شده . تازه باید راه بیفتم ببینم می تونم توی سطل های زباله چیزی پیدا کنم واسه خوردن . البته زیاد گشنه ام نیست . اصولاً از اون گربه ها نیستم که زیاد گشنه شون میشه . خیلی غریب خودمو عادت دادم به گرسنگی . راستش واسه همین هم بود که دوام آوردم . یادمه یکی از عمو زاده ها یه روزی بهم گفت خیلی سگ جونی ! که البته راست می گفت . دوره ای رو ما از سر گذروندیم که مردم استخون های صیغلی مرغ و ماهی شونو  هم تا چند بار توی دیگ پر از آب نمی جوشوندن ، نمینداختن بیرون . خیلی از گربه ها اون روزا تلف شدن . خیلی ها هم زدن به کوه و بیابون . بدون هیچ خبری از سرنوشت پیش روشون . ولی من زنده موندم . دوست نداشتم ، اما زنده موندم . خیلی سخت بود . همون وقتایی که یه هفته می گذشت و من توی تمام سطل آشغالهایی که میشناختم و نمیشناختم حتی یه تیکه کاهو هم پیدا نمی کردم برا خوردن ، بغض گلومو می گرفت اما دریغ از یه قطره اشک . بعدها همین بغضو هم دیگه نداشتم . سنگ شده بودم . ماشین شده بودم . ولی ای بابا ، ولش کنید . یادآوری این خاطرات هم واسه من که تریبون دستمه ، هم واسه شما که صاحب ِ گوش ائید ، به اندازه ی کافی ناراحت کننده هست . گفتنشون هم ارزش افزوده ای ایجاد نمیکنه . بگذریم .

ساعت بیست و دو شبه و من دارم روی آسفالت چرک گرفته و لک شده ی کوچه ی یکی از محله های به اصطلاح بالاشهر ، از همون هایی که آپارتمان های مردم توی لاین های شطرنجی و مشخص شده درست شدن ، راه میرم تا خودمو برسونم به سطل زباله ی بزرگ نبش کوچه . آسفالت زیر پاهام نه گرمه و نه سرد ، درست مثل خودم که هیچ احساسی ندارم . بعدش یه پرش ساده و من جا می گیرم توی سطل زباله . اولین چیزی که اونجا جلب توجه میکنه بوی خوب میگو ائیه که فضای داخل سطلو پر کرده . راستش من از همینه سطل زباله ها خوشم میاد . تو بدون اینکه دلت چیزی رو بخواد ، بدون هیچ پیش زمینه ی فکری ای ، میپری داخلش و بعد اونجاست که رایحه ها تو رو به هوس میندازن ، رایحه ها میشن راهنمات . اونجاست که اگه یه کم خوش شانس باشی می تونی تصمیم بگیری که مرغ میخوای ، ماهی میخوای ، گوشت گوسفند میخوای یا خوراک سبزیجات . امشب هم پیداست سفارشمون میگوئه و فقط خرجش اینه که بگردیم ببینیم توی کدوم کیسه زباله گذاشتنش .
اولین پلاستیکی که پاره میکنم بغیر از سبزیجات چیزی توش نیست . بعد یه پلاستیک نازک و زرد رنگ ، با نوک ِ تیز پنجه ام یه خط صاف میندازم از بالا تا به پائین ، آشغال ها آروم پخش میشن بیرون . بعله خودشه ، خورشت میگو . می تونست میگو سوخاری باشه ، ولی خب ، خدا رو شکر ، همینم خوبه .
اولین تیکه رو میخورم ، خوشمزه است . دو تا دندون میزنم روش و میفرستمش پائین . سراغ تیکه ی بعدی که میخوام برم یه چیزی محکم میخوره توی سرم ، یه سیب گاز زده است . خیلی سریع میپرم بیرون . کنار سطل ، یکی وایستاده ، درواقع این پسره ی نیمه تپل ِ خونه ی سر نبشه . خیلی هم زشت رو به من داره میخنده . هم خودش هم اون دو نفری که با فاصله پشت سرش وایستادن . احتمالاً با هم رفیقن . حدودای سی ساله ! احمقایی که الان باید سر خونه زندگی شون میبودن . باید واسه بچه ها شون قصه ی قبل از خواب میگفتن . ولی عوضش مجرد نشستن ور دل بابا و ننه ، دارن نصفه شب رفیق بازی میکنن . درد هم اینجاست که رفیق بازی اینا با مسخره بازی شروع میشه و با مردم آزاری تداوم پیدا میکنه . یعنی گه بگیرن این فرهنگو که یه همچین فرآیندی شده رفاقت و رفیق بازی ، شده ارزش  ِ مورد پذیرش .
یه مدت پسره رو از یه فاصله ی پنج قدمی ورانداز میکنم ، خنده اش که تموم میشه ، یه پاشو میزاره جلو و مثه دیوونه ها شکلک در میاره که مثلاً من بترسم و فرار کنم . من اما تکون نمی خورم . بعد یهو میبینم نگاهش خیلی ریز شروع میکنه به لرزیدن . ترس پخش میشه توی تمام هیکلش . به خودم میگم الانه که یه خیز بطرفش برداری خودشو خیس کنه . توی دلم خنده ام میگیره . یعنی مرده شور اون هیکل بی ریختتو ببرن . دلم میخواد بپرم ، چهارتا خراش بندازم روی صورتش ، جلو دوستاش یه درسی بهش بدم که تا عمر داره فراموش نکنه . ولی یه صدای بهم میگه ولش کن ، ارزششو نداره .
آروم بر میگردم ، از دیوار میرم بالا و توی تاریکی پشت بوم ها ناپدید میشم .   

+ نوشته شده در  جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳ساعت   توسط امیرعلی  |